سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 51743
کل یادداشتها ها : 49
خبر مایه


تنها راه آرام کردن دل پر دردم شده بود مرور کردن خاطراتی که همیشه با آنها زندگی می کردم .

 

بعد از ظهر سومین روزی بود که مشهد بودم . برای زیارت به حرم امام رضا رفتم شلوغ بود هیچ وقت تمایل نداشتم خودم را توی شلوغی به ضریح برسونم و به زور زیارت کنم معتقد بودم هرجای حرم که یاد آقا باشی آقا آنجا هست. روی صحن سقا خانه رو به پنجره فولاد نشستم.

هر وقت به بیمارای گره خورده به ضریح نگاه می کردم دلم می خواست منم با یه نخ به آنجا می بستن تا شاید دل آشفته ام آرام بگیره.شاید منم به حاجتم می رسیدم. ((آقای خوبی ها نگام نمی کنی منم همونی که تازگی ها مامانم اومده بود برای گرفتن شفام ، با معرفت حالا سالم اومدم پا بوستون می دونم من ارزشی نداشتم گریه های مادرم نجاتم داد ولی به خدا همیشه خاطرتون را خواستم خوب میدانید تنها پناه بی کسی هام توی اون زندگی که نه، زندان غم شما بودید .حالا هم با روی سیاه اومدم که خودم را بسپارم دست کرم و مهربونیتون اگه خیر می دانید کمکم کنید پیداش کنم وگرنه ...فراموشش کنم .))  

دفتر خاطراتم را باز کردم همان دفتری که قفل داشت همون دفتری که توی صفحه اولش سیاوش با خط زیباش برام نوشته بود(( ما بهم قول می دهیم که به هم دل نبندیم تا وقت جدایی هیچ کدام مخصوصا گل من نشکند.)) هر دو امضا کردیم ولی این بزرگترین حماقت زندگیم بود و بزرگترین دروغی که امضا کردم.

سیاوش به همه چیز عاقلانه نگاه می کرد و از من هم همین را می خواست ولی برای دل شیدای من محال بود. دفتر را در آغوش گرفتم و لبهای سردم را بروی جلدش فشرد م وبا اشک چشمانم ، غمهای نهفته بر روی قلبم را آبیاری کردم .

در راه هتل به یه عروسک فروشی برخوردم . من عاشق عروسک های فانتزی بودم . یه خرس کوچولو که یه قلب دستش بود نظرم را به خودش جلب کرد . بعد از خرید و خوردن شام به اتاقم برگشتم .عروسک را گذاشتم جلوی آینه و روی تخت دراز کشیدم . خسته بودم ولی دلم می خواست خاطراتم را به یاد بیارم و توی دفترم بنویسم.

ساعت 21 بود می دانستم خونه است . پدر مادرم برای خرید بیرون رفته بودند و برادر کوچکم خواب بود تلفن را برداشتم و شروع کردم به گرفتن شمارش . قلبم تند تند می زد و دستام می لرزید نمی دانستم می خوام چی بگم ولی دوست داشتم صداش را بشنوم . صدای مردانش توی گوشم پیچید

ـ بله بفرمایید؟

ـ س ..لام

ـ سلام و بعد کلمه ای را به ترکی گفت

ـ من ترکی بلد نیستم

ـ شما؟

ـ من کوثرم

ـ سلام حال شما خوبه ؟ ببخشید که نشناختم

تمام سعیش را می کرد لرزش صداش را متوجه نشو م ولی واضح بود.

ـ مزاحم شدم

ـ نه این چه حرفیه غافل گیر شدم

چند لحظه سکوت بینمون حاکم شد و او ادامه داد حرفی بزنید توی چت که پشت سر هم حرف می زنید و فرصت نوشتن به من نمی دید.

لبخندی زدم و گفتم آخه حرفام تموم شده

خندید و گفت بدشانسی منه دیگه

گفتم : مزاحمتون نمی شم شب میاید چت

ـ تا اون وقت حرف میاید؟

ـ نمی دونم شاید

ـ راستی ایمیل آخریم را خواندید ؟

ـ نه الان می خوانم

ـ لطفا جوابش را زود بدید.

ـ چشم کاری ندارید

ـ نه خدانگهدار

ـ خدانگهدار

رفتم سراغ کامپیوتر ایمیلم را که باز کردم ، تنها فرستنده ایمیل ام او بود با هیجان بازش کردم. نوشته بود.

سلام ارغوانی ترین گل ، امیدوارم شاد باشی و لبخند را فراموش نکنی. نمی دونم باهم صحبت کردیم یا نه اما قبل از هر حرفی می خواستم یه قول بزرگ بهم بدی . دوست دارم جواب ایمیلم قولی باشه که بهم میدی. قول بدی که بهم دل نبندی تا اگه جدایی اتفاق افتاد دوست ندارم ... بشکنی

نمی دانستم باید چی بگم عجیب ترین چیزی بود که ازم می خواست. مگه می شد بهش دل نبندم. من ندیده دل باخته بودم ، زیباترین حرف ها را از او شنیده بودم و حالا که داشتیم به هم نزدیک تر می شدیم نباید دل می بستم .

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ