باز از تو بنویسم ؟ بنویسم که جز تو امیدی برای نجات این شب طولانی نیست ؟
بنویسم که چقدر بزرگی ؟ ای آرزوی همه منتظران !
هرچه می نویسم بازنام تو به میان می آید باز انگار عطر تو مرا در خود غرق می کند.
می خواهم صادقانه بگویم ، دلم برای تو تنگ است.
جمعه ها آمدند و رفتند ، اما امید دیدار تو در قلبمان نمرد.
چقدر برای آمدنت اشک ریختم ، نیامدی . اما این باران هرگز بند نیامد .
ای مهربان تر از باران ! ای شور طراوت!
با چقدر کلمه از خوبی تو بگویم ؟ چگونه بگویم که از حضور تو سرشارم ؟
می دانم می آیی.
روزی که خورشید از مشرق شانه های تو طلوع خواهد کرد
و آسمان فرو خواهد ماند تا دستان مهربان تو را ببوسد .
روزی نگاهم را به قربانگاه دیدار تو می آورم .
پس به انتظار می نشینم و از تاریکی نمی هراسم.