دیگه چت کردن برام لذتی نداشت. منتظر دیدن تصویرش بودم . صدای آمدن ایمیل جدید من را به خودم آورد .
چرا باید این قدر راحت از من می خواست تا دل نبندم . یعنی برای او مهم نبود که من احساسم به او چیست ؟ یعنی من باید مهربانش را باور می کردم یا نه ؟ خودم به خودم خندیدم و گفتم : ندیده دل بستی .
تنها راه آرام کردن دل پر دردم شده بود مرور کردن خاطراتی که همیشه با آنها زندگی می کردم .
پاهام خسته بودند و توان راه رفتن نداشتند. دلم یه دنیا حرفو یه بغض کهنه داشت که می خواست یک جا بریزه بیرون. نور زیبای گنبد توان را از پاهام می گرفت . آروم نشستم رو به گنبد زیبایش .
دلم تاب و توان ماندن نداشت می خواست بره یه جای دور، دور از همه ی غصه ها و دغدغه های هرروزش.
این مدت به اندازه چندین سال انگار پیر شده بودم ، بعد از مرخص شدن از بیمارستان حال خوشی نداشتم ولی به یه سفر طولانی نیاز داشتم